وب نوشته های یک دندانپزشک



به خاطر یک مشکل که قابل حل نیست و باید فقط تحملش کرد، بی تاب شده بودم . اتفاقی یک ویس شنیدم که گفت: (امام حسین (ع) در کنار اجساد شهدا گفتند خدایا چون تو میبینی صبر می کنم). اولین بار بود که توحید رو این طور دیدم . 

قرار بود امروز امتحان پیش ارتقا برگزار بشه که نمره اش اثری روی کار ما نداره فقط برای آزمایش امتحان الکترونیک برگزار شد اما استادم فقط یک بار گفت نمرتونو می بینم . فقط برای همین احتمال برای امتحانی که مهم نبود ساعت ها وقتمو گذاشتم و دیشب تا صبح نخوابیدم و نمیتونستم از استرس ناهار و شام بخورم  . فقط برای اینکه استادم از دیدن نمره ی کمم ناراضی نشه، یا چند هفته پیش استادم بهمون گفتن هفته ی بعد مقاله رو بخونید من با وجود خستگی تمام مقاله رو خونده بودم در حالی که بقیه به عنوانشم نگاه نکرده بودن، فقط برای اینکه آدمی که احساس ادب و دین برای یادگیری بهش دارم ازم راضی و خوشحال بشه؛ و حالا درگیر سختی هایی هستم که میتونه خواب و خوراک رو ازم بگیره اما هیچوقت اینطوری بهش نگاه نکرده بودم باید تحمل کنم، چون نمره ام مهمه، چون نمرمو کسی میبینه که تمام لحظات زندگیمو بهش مدیونم، کسی که همه ی روزی های مادی و معنویم رو برام تامین کرده، کسی که عاشقانه دوستم داره، کسی که هرچقدر هم غر بزنم بازم به روم لبخند میزنه . چقدر لذت بخشه تحمل کنم چون دوستش دارم و دوست دارم ازم راضی باشه . چقدر لذت بخشه تحمل سختی که نتیجه اش رضایت مونس تمام لحظات زندگیمه . 


- امروز یک بیمار داشتم که به شدت سیگاری بود و دندوناش حساس بود کلی براش کار کردم و کمک کردم راحت تر جرمگیریش انجام بشه . بعدش خانمش اومد و ازم کلی تشکر کرد . آخر وقت بود و تو بخش تنها بودیم که بیمارم ده هزارتومن درآورد و گفت این شیرینی شماست منم گفتم نه نمیگیرم . از ایشون اصرار از من انکار آخرش گفتم اینجا دوربین داره بعدا با من برخورد میکنن که قبول کرد پولو بزاره تو جیبش .
- اولین تصور ما از خداوند در کودکی خیلی جالبه . بچه که بودم عکس یک معروف تو خونمون بود و من این صحنه رو یادمه که داداش بزرگم ازم میپرسید این کیه . من می گفتم خداست. و اونم غش غش می خندید همچین تفریحاتی داشت برادرم


مولا علی (ع):
هنگامى که سختى ها به آخرین درجه شدت برسد فرج حاصل مى شود و در آن هنگام که حلقه هاى بلا تنگ مى گردد نوبت آسایش و راحتى فرا مى رسد.
وقتایی که خیلی غمگینم‌ یا گرفتار اتفاقا و سختی هاییم که نمیتونم تغییرشون بدم یک نفر هست که خیلی حواسمو داره میگه نمیشه این مشکلو بردارم چون لازمه برات اما بغلشو برام باز میکنه تا غرق بشم در عطوفتی که بالاتر از مهر مادریه . این روزا که مدام غصه میخوردم یکی بود که همش نازم می کرد دلداریم می داد هر جور بود باهام صحبت می کرد از یه ویس که از آقای پناهیان شنیدم که مولا علی ع در بلا و آسایش یه جور بود تا ویس های یک کشیش به اسم جول اوستین که پر از انرژی مثبت بود . امروز تصمیم گرفتم از این حس غم و اندوه خودمو خارج کنم همونطور که ادم صبر رو باید تمرین کنه شادی رو هم میتونه تمرین کنه مطمئنا هیچ کس به اندازه ی خدا از غصه خوردن ما ناراحت نمیشه پس چرا باید ناراحت کنم کسیو که یک لحظه هم منو فراموش نمیکنه . امروز تصمیم گرفتم شادتر باشم تا شکر گزار مهربونی های خالقم باشم . امروز که این تصمیم رو داشتم برام پر شد از اتفاقایی که همشون برام نشونه ی توجه و عشق خدا بود . صبح سر سمینار مسوول بخشمون با یک کادو از من به عنوان یک رزیدنت خوب تقدیر کرد به قول بچه ها الان دختر شایسته بخش پریو هستم . البته من همیشه از اینکه جلو دیگران ازم تعریف بشه خجالت می کشم ولی اینبار حس خوبی داشتم از اینکه استادام ازم راضی هستن .

1) دختری که تازه به ورودیمون اضافه شده خیلی خوبه، بر خلاف تصور قبلیم، با اومدنش حس بهتری دارم اخلاقش بیشتر به من میخوره، اهل زرنگ بازی و رقابت و این چیزا نیست، هر وقتم که برای سمینارا برنامه ای بچینم بدون اعتراض و غر و لند قبول میکنه .هفته ی پیش هم که خونشون دعوت شدیم من و هم کلاسیم فاطمه و سه تا دختر سال سه ایمون . بینمون سه تا دختر متاهل بود که به شکل عجیبی هر سه تاشون از مادر شوهراشون بد میگفتن و کلا اعتقاد به دوری و دوستی داشتن . راستش دلایلی هم که می آوردن خیلی مسخره بود . مثلا ناراحتی یکیشون این بود مادر شوهرم برای شوهرم پیامای عاشقانه میفرسته خب مامانشه یه عمر قربون صدقه ی پسرش رفته حالا چرا نباید بره!!!!!! واقعا برام عجیب بودن .

۲) یک دختر دیگه تو بخشمون که خیلی دوسش دارم نگین هستش که سال سه ایمونه، هر وقت میبینمش دوست دارم بغلش کنم انقدر که دوست داشتنیه . خیلی مهربونو با اخلاقه و  کار جراحیشم عالیه . و مدامم منو برای زندگی و عشق و کار راهنمایی می کنه توی مهمونی هم منو برده بود یه گوشه و داشت کلی اعتماد به نفس نداشتمو بهبود می بخشید

۳) امروز استادم بهم گفتن خانم دکتر دو تا کتاب دارم باید براتون بیارم گفتم چی، گفتن فلان و فلان، گفتم ممنون استاد ولی پارسال به هممون دادید اینا رو، گفتن عه واقعا؟ چون دختر خوبی بودی خواستم فقط برای شما بیارم تا تشویق بشی


دو روز از هفته گذشته همچنان سخت می گذره اما همیشه اینجور وقتا خدا بیشتر بهم توجه میکنه یه جور حس میکنم معلقم ولی با یک نخ نازک حفظ شدم این نخ نازک شادی های کوچیکیه که برام پیش میاد .
 چند روز مادر هم اتاقیم اومده پیشمون همون اولش که منو دید گفت وای محیصا ناراحت نشیا خیلی لاغر شدی زشت شدی بعدم که باهاشون رفتم تله سیژ با وجودی که اصلا وقت نداشتم ولی به اصرار هم اتاقیم و اینکه حس خوبی از اومدن مامانش نداشت رفتم تا بلکه یه ذره به مامانشم خوش بگذره. این ترس از ارتفاع هم یه روزی سکته ام میده . 
شنبه امتحان زبان داشتم، نگفته بودم کلاس زبان میرم، چون کانون زبانه اکثر بچه ها دبیرستانی هستن وای که چقدر دوسشون دارم مثلا پریسا یه دختر ناز سوم دبیرستانی که با یک لهجه خاص انگلیسی حرف میزنه، یکی دیگه فاطمه بود که خنده ی کلاسمون بود از بس که شیرین و قلقلیه و دوتا دوقلو که اونام خیلی بانمک بودن کلا خوش بودم باهاشون، برای امتحان فاینال هم یک ساعت خوندم یعنی اصلا وقت نداشتم اما خوب شد نمرم ۹۸ شده بود.
دیگه وقت نمیشه برم کلاس نقاشی، پنجشنبه آخرین جلسه بود که رفتم تابلوم داشت تموم میشد هم کلاسیا میگفتن چقدر قشنگ شده و ازش عکس می گرفتن، همین که خواستم وسایلمو جمع کنم آب ریخت روش اما قسمت کوچیکی خیس شد و رنگا بهم ریخت که باید اصلاحش کنم 
رانندگی برام خیلی جذابه یه جورایی زنگ‌تفریحمه اما توی این شهری که هستم خیلی هم خطرناکه مثلا از مواردی که اینجا اصلا رعایت نمیشه رانندگی بین خطوطه قشنگ وسط اتوبان یک چرخ یک طرف لاینه فک کنم هدفشون از این کار اینه هر وقت خواستن برن تو یکی از لاینا، دومیش سرعت زیاده مثلا دیروز داشتم میرفتم دیدم ماشین پشت سرم خیلی نزدیکه تصمیم گرفتم بیام سمت راست که بره فرمونو یه کم سمت راست دادم دیدم ماشینه از راست داره سبقت میگیره این فاصله که فرمونو دوباره چرخوندم با شتابی که اون هم از کنارم رد شد حس کردم یه کاه شد خدا رحم کرد


خب قدیم قدیما یعنی هشت نه سال پیش چندتا از همکلاسیام وبلاگ داشتن و منم وبلاگاشونو میخوندم اما انگیزه ای برای نوشتن نداشتم یا شایدم اعتماد به نفسم کم بود. خلاصه بهترین وبلاگ هم برام آسمان کوچک دوستم سمیه بود . بلاخره دانشگاهم تموم شد و رفتم طرح اونجا بود که دلم نوشتن خواست یعنی انقدر اتفاقای جورواجور میوفتاد که دوست داشتم یه جایی بنویسم که داشته باشمشون . شهریور ۹۲ بود که شروع کردم با اسم خودم و شرح محل کارم تو بلاگفا نوشتم ‌. یکسال خوب پیش رفت و منم راضی بودم که یک نفر که منو تو دنیای حقیقی میشناخت خواننده ی وبلاگم شد ولی انقدر مزاحمت درست کرد که دیگه توبه کردم با اسم خودم بنویسم  کلا حس میکردم حریم شخصی ندارم اینطور شد که یک مدت با رمز مینوشتم و چون بلاگفا به مشکل خورد همشون پاک شدن .یکسال بعد از طرح  با اسم محیصا رفتم پرشین بلاگ که اونم به مشکل خورد و حالا بعد از تخصص از سال ۹۶ هرچی از قدیم مونده بود جمع کردم اوردم اینجا . :) الان دوساله اینجام و راضیم از بلاگ( شبیه نظردهی آی فیلم شد).  متاسفانه وقت نمیکنم خیلی وبلاگای دیگه رو بخونم اما با این وجود اینجا رو ترجیح میدم به اینستا و . چون راحت و بی پرده میتونم بنویسم. اگر اینستا بود که نمیتونستم از مشکلاتم با هم اتاقیم بگم راستی یادم رفته بود بگم اتاقمو عوض کردم یعنی المپیاد برام هوش و حواس نذاشت، از ترم قبل دیدم دیگه نمیتونم وضع نامرتبی و شلوغی اتاقو تحمل کنم و چون همیشه شخصیتم اینجور بوده کسی رو نباید ناراحت کرد خیلی به سختی خودمو راضی کردم که بیا و به فکر کودک درون ناراحتت و بالغ آزرده خاطرت و والد عصبانیت هم باش، . به هم اتاقیام گفتم برای امتحان بورد میخوام برم یک اتاق دونفره،اتاقمم معلوم بود که دیدم هم اتاقیام زودتر از من دارن میرن اتاق مجاور اتاق آینده ام یعنی بازم سر و صدا کنار من بود . همینطور غمین بودم که یک دوست پیشنهاد داد برم اتاقش اونم امسال بورد داره . منم رفتم اتاقش هرچند هم اتاقی سابقم خیلی ازم ناراحت شد  و خودمم سرشار از عذاب وجدان بودم که ناراحتش کردم و شروع ترم هم برام با این سختی و جابجایی همراه بود، اما واقعا الان از اتاقم راضیم . دوسال بود که هربارمیومدم تو اتاق دوست داشتم گریه کنم گاها تشت وسط اتاق بود

 

پی نوشت: خب این چالش جدید به دعوت وبلاگ مرد بارانی بود که برام جالب بود در مورد وبلاگ نویسی بنویسم،:)


اولین بار که اربعین خواستیم بریم کربلا رو یادمه . اون روزا جزو عمرم نبود انگار . یه جورایی از اول سفر حس می کنی یه آدم خیلی مهربون همش هواتو داره . با یک تیم خانوادگی رفتیم متشکل از عمه ، زن عمو، دختر عمه ، پسرعمه ، پسر عمو و داداشم. راستش توی این تیم فقط چند نفرمون شکل و شمایل زایرای تلویزیون رو داشتیم وگرنه پسرعموم که همیشه دی جی می خوند و پسر عمه ام هم موهاشو رنگ کرده بود و دخترعمه ام هم با یک مانتو جلو باز اومد. همراهم یک کوله پشتی بزرگ بود که توش دو دست لباس و یک چادر و یک چفیه به جای حوله، کمی دارو، لیوان و یک ملحفه و یک بارونی بود .  مسیرمون رو از شهر نجف و با اجازه ی مولا علی ع شروع کردیم و البته محل اسکانمون خیلی از حرم امام دور بود و وقتی پیاده می رسیدیم حرم امام علی ع انقدر خسته بودیم نمیتونستیم زیارت کنیم . ولی حسش خیلی ناب بود بخصوص روز آخر که میخواستیم از نجف بریم. مسیر رو از یک راه عرب نشین انتخاب کردیم برخلاف مسیر اصلی که بیشتر ایرانیا میرن تو این مسیر فقط ما فارسی حرف می زدیم . تو مسیر پسر عموی دی جی خونم به قشنگترین شکل ممکن برامون روضه می خوند. توی مسیر به زیارت حضرت ذوالکفل ع و  علویه بنت الحسن س هم رفتیم. و شب ها هم توی خونه ی عربها می خوابیدیم . واقعا حرفای حاج آقا پناهیان برای این سفر درسته انگار که زمان ظهور امام زمان ع شده باشه بدون هیچ چشمداشتی ازمون پذیرایی می کردن . یادمه یه جایی از مسیر یک آقای عربی ما رو برد خونشون که خیلی از جاده فاصله داشت . مرد فقیری بود که برامون یک سفره ی رنگی از ماهی پهن کرد . خانمش ایرانی بود و اصالتا گرگانی بودن . یک اسم هم بینشون خیلی رواج داشت و اون کرار بود اونم وقتی با لهجه ی خاص خودشون می گفتن بیشتر به دل می نشست. و اسم آقا هم کرار بود . آدم از این همه لطف خجالت می کشید . توی مسیر هرچی می دادن می خوردیم مدام هم اینو می گفتن برکات الحسین . داستان ها داشتن از اینکه ناامید بودن و یهو پولی براشون رسیده که خرج زایرا بکنن. این مردم مظلوم همون شیعه هایی بودن که صدام باهاشون چپ بود و خیلیاشون از اومدن امریکا به عراق خوشحالم بودن چون از دست صدام گور به گور راحت شده بودن‌. یه قسمت از این مسیر رو از استان بابل رد شدیم و رفتیم به ولادتگاه حضرت ابراهیم کنار این ولادتگاه یک کاخ خراب شده بود که کاخ نمرود بود بماند که چقدر این قسمت سفر رو خندیدیم از دست شوخی های فامیل با نمرود . هرروز از بعد صبحانه راه میوفتادیم تا غروب آفتاب یه کم تیم تنبلی بودیم. روز آخر به شدت مسموم شدم اونقدر که به زور راه میرفتم  چندبار بالا آوردم و چون فرداش اربعین بود نمیتونستیم وایسیم نزدیک به ۴۰ کیلومتر رو روز آخر راه رفتیم دست داداشمو گرفته بودم و کوله رو از روی سینه به خودش آویزون کرده بود فقط اشک می ریختم عمه جونم حضرت زینبم چطور بدون برادر این مسیر رو به کوفه رفتید ولی بلاخره بعد از ۴ روز رسیدیم به شهر موعود و پسر عمو ها و پسر عمه ها و داداشم دور ما یک حلقه تشکیل دادن تا بدون برخورد با نامحرما بتونیم از جمعیت رد بشیم . به قول پسر عموم بین راه هم مسافر می زدیم دخترایی که گیر افتاده بودنو میاوردیم تو حلقمون . رفتیم یه جای دور از حرم استراحت کردیم و شب خواستیم بریم خونه ای که پدر بزرگم گرفته بودن . پسر صاحبخونه گریه می کرد چرا میخواید برید همه هم منو بهونه کردن این مریضه میخوایم ببریمش دکتر . خلاصه دل اون بنده خدا رو شدیم و راه افتادیم وسط راه یک موکب مال قم بود فکر کنم که دمنوش آویشن می داد ازشون گرفتیم و خوردیم خیلی حالم بهتر شد . همین باعث شد سال بعدش با خودمون یه عالمه آویشن ببریم . رسیدیم یک خونه ی دیگه و خوابیدیم . بلاخره خواستیم روز اربعین زیارت اربعین رو بخونیم توی یک حسینیه با فاصله از حرم خوندیم نزدیک غروب تصمیم گرفتیم وارد حرم بشیم درواقع امام بهمون اجازه دادن وارد بشیم . توی صف بودیم، صدای اذان میومد، از آسمون یک برف ملایم می بارید السلام‌ علیک‌یابن السدره المنتهی.


در یک هفته ی پیش سه تا فیلم دیدم که جایزه های بزرگی گرفته بودن:

اول کتاب سبز green book، یک فیلم فوق العاده از  تبعیض نژادی و نژاد پرستی که ماشا الله تو ایرانم کم نیست، من خودم چون شهرای مختلف درس خوندم همیشه متوجه بودم آدمای جاهای دیگه از هر قشری مذهبی، روشنفکر و . نسبت به قومیتم واکنش خوبی نداشتن . این فیلم رو توصیه می کنم که جایزه ی اسکار هم گرفته . 

دوم فیلم شکل آب the shape of water که بازم جایزه ی اسکار گرفته ولی میتونست قشنگ تر ساخته بشه. فیلمی که یک عشق رو نشون میده و پایان فیلم میخواست به عشق الهی برسه و عشق انسان به یک قدرت حامی و بزرگ و فراگیر که یه جورایی الهی بود رو نشون داد. ولی واقعیت اینه با مضامین جنسی اصلا این قسمت اخر فیلم شکل نگرفته بود، پایان فیلم یک شعر با مضمون خداوند خونده شد ولی اصلا به اون چیزی که تو فیلم نشون میداد نمیخورد . 

سوم فیلم انگل parasite. یک فیلم از کره ی جنوبی که فوق العاده بود. پایان فیلم شوکه شده بودم . و کاملا مات بودم که فیلم تموم شد . یک فیلم قشنگ از اختلاف طبقاتی که متاسفانه تو ایرانم کم نیست . این فیلمم جایزه های خوبی گرفته 


روز عرفه، بعد از اذان صبح پدرت زنگ زد، لحن صداش حکایت از پدر شدنش داشت، سامی عزیزم تو به دنیا اومدی.بر خلقتت خداروشکر می کنم. و شاکرم که عمه شدم، واژه ی عمه برای من مقدسه و نمادش زنیه که برای فرزندان برادرش حاضره جانش رو فدا کنه، با شنیدن کلمه ی عمه اول به یاد حضرت زینب(س) می افتم و بعد عمه های خودم که همیشه از ته قلب دوستشون داشتم . سامی عزیزم همیشه میتونی روی عمه ات حساب کنی، دیگران خیلی برای عمه حق زیادی قایل نیستن یعنی اونقدر که خاله تو فرهنگ ما حق داره بچه رو ببینه عمه حق نداره، متاسفانه روزهای اول زندگیت نتونستم سیر بغلت کنم چون این فرهنگ درک نداشت عمه وقتی داره برادرزاده اش رو میبینه انگار بخشی از وجودش رو می بینه، اولین بار که تونستم از بغل بقیه بقاپمت و چند ثانیه در آغوش بگیرمت رو همیشه به یاد دارم، ملوس تو بغلم آروم بودی این لحظه رو ساعت ها در خواب دیدم. عزیزم وقتی توی دستگاه دیدمت و دیدم اونجوری بیتابی می کنی، گریه ام گرفت که نمیتونم برات کاری کنم خودم هم تعجب کردم اخه چطور من که انقدر ادعای پزشک بودن داشتم و بارها بچه های زیر دستم و  گریه هاشون رو دیدم، حالا نمیتونستم بی تابی تو رو ببینم پناه بردم به خدا و سوره ی انسان رو خوندم . توسل کردم به آدمایی که درسوره ی انسان مدح شدن که گوشه ی جگرم آروم بشه . و حالا که ازت دورم فقط عکساتو میبینم و دیدنت و بزرگ شدنت رو توی ذهنم تخیل می کنم . قلب عمه همیشه پشتیبانتم . ان شا الله در پناه خداوند و با ناز پدر و مادر بزرگ بشی


وقتی کسی عزیزی رو از دست میده همه بهش میگن گریه کن، حرف بزن و همه تلاش می کنن مایه ی آرامشش باشن تا بتونه بر این داغ صبر کنه . تا کمر راست کنه . الان سه روزه عزای عمومیه ولی نمیدونم چرا آدمایی که از شهادت سردار وطنشون ناراحت نیستن درک نمی کنن که حداقل یه کم صبر کنن اونایی که داغدارن آروم بشن بعد حرفای به نظر منطقیشونو عنوان کنن . حداقل بزارید عزیز از دست رفتمونو خاک کنن . درک کنید تو رو خدا.

پی نوشت: سربازی که سرقنوت نماز دستشو پایین میاره که یک گلبرگ رو از یک بچه ی کوچولو بگیره . بایدم سردار دل ها باشه . حتما با این نماز لطیفش انقدر رضایت مهربان ترین مهربانان رو گرفته که انیس همه ی قلب ها مهرش رو به دل همه انداخته. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید پنل اس ام اس | سامانه پیامکی | پنل پیامک انبوه همه چيز راجب همه چيز خدمات فنی برق مخابرات دنیای از خوشمزه ها بــــــی بهـانه تيشرت و شلوارک لاغري Kim سنگ صبور ققنوس